نویسنده: محمدرضا افضلی




 
از علی آموز اخلاص عمل *** شیر حق را دان مُطهّر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت *** زود شمشیری برآورد و شتافت
او خدو اخداخت در روی علی *** افتخار هر نبیّ و هر ولی
آن خُدو زد بر رخی که روی ماه *** سجده آرد پیش او در سجده‌گاه
در زمان، انداخت شمشیر آن علی *** کرد او اندر غزایش کاهلی
گشت جیران آن مبارز زین عمل *** وز نمودن عفو و رحمت بی‌محل
گفت: بر من تیغ تیز آفراشتی *** از چه افکندی؟ مرا بگذاشتی؟

اخلاص در عمل را باید از امام علی(علیه السلام) یاد بگیری. آن شیر بیشه‌ی حقیقت را از هر حیله و نیرنگی پاک و منزه بدان. امام علی(علیه السلام) در یکی از جنگ‌ها بر پهلوانی غالب و چیره گشت و بی‌درنگ شمشیر از نیام بیرون کشید تا کارش را بسازد، اما آن پهلوان، بر سیمای آن حضرت، آب دهان انداخت؛ بر سیمای بزرگ مردی که مایه‌ی افتخار پیامبران و سرافرازی اولیاست. بر چهره‌ای تُف انداخت که روی ماه با همه‌ی بلندی‌اش در برابر آن سیمای نورانی سر تعظیم فرود می‌آورد. در این هنگام حضرت بی‌درنگ شمشیر را انداخت و از مبارزه منصرف شد. یل عرب، از این که مولا بی‌مناسبت و بی‌هنگام عفو و بخشش نمود، متحیر و شگفت‌زده شد و از مولا پرسید: چرا شمشیر از کف انداختی و در ستیز با من منصرف شدی.

آن چه دیدی بهتر از پیکار من؟ *** تا شدی تو سست در آشکار من
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست؟ *** تا چنان برقی نمود و باز جست
آن چه دیدی؟ که مرا زآن عکس دید *** در دل و جان شعله‌ای آمد پدید
در شجاعت شیر ربّانیستی *** در مروّت خود که داند کیستی
در مروّت ابر موسی ‌ای به تیه *** کآمد از وی خوان و نان بی‌شبیه
ابرها گندم دهد کآن را به جهد *** پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت برگشاد *** پخته و شیرین بی‌رحمت بداد

چه چیزی مشاهده نمودی که بهتر از مبارزه با من و ریختن خونم بود و در کشتن من سست شدی؟ چه دیدی که ناگهان خشم و غضب فروکش کرد و خشم تو مانند برقی خود را نشان داد و ناپدید گشت؟ «عکس»، یعنی بازتاب، انعکاس. آن چه به تو نشان دادند، بازتابش در دل و جان من شعله‌ای زد و دل من تکان خورد و احساس می‌کنم که در کار تو حقیقتی هست. چه دیدی که از جهان هستی و کون و مکان بالاتر و بهتر از جان بود و در برابر آن جان مرا به من بخشیدی؟ «شیر ربّانی» یا شیر خدا ترجمه اسدالله، لقب مولا علی است. «در مروّت خود که داند کیستی؟« یعنی مروت و جوانمردی تو را با کسی نمی‌شود قیاس کرد. در جوانمردی و بخشندگی مثل ابری هستی که در بیابان بر بنی‌اسرائیل «منّ و سلوی» و مائده‌ی آسمانی بارید. «تیه» به معنای بیابان است. منظور این است که بخشندگی تو به دیگران شبیه نیست. این سخن اشاره‌ای به درخواست حضرت موسی برای قوم خود زا خداست. خداوند پرهای رحمت خود را گسترده کرد و بر سر آنان سایه‌ی رحمت خود را افکند و بی‌زحمت و رنج، برای قوم موسی طعامِ پخته و گوارا فرستاد.(1)

از برای پخته خواران کرم *** رحمتش افروخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا *** کم نشد یک روز ز آن اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند *** گندنا و ترّه و خس خواستند
اُمّت احمد که هستید از کرام *** تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربّی فاش شد *** یطعم و یسقی کنایت ز آش شد
هیچ، بی‌تأویل این را در پذیر *** تا در آید در گلو چون شهد و شیر
ز آن خطا دید ز ضعف عقل اوست *** عقل کل مغز است و عقل جزو پوست
خویش را تأویل کن، نه اخبار را *** مغز را بدگوی، نه گلزار را

برای آن کسان که بی‌هیچ زحمتی غذاهای آماده را می‌خوردند، پرچم رحمت خود را برافراشت و در جهان آوازه یافت. تا چهل سال، این بار پر رحمت و نعمت الهی برای بنی اسرائیل که امید به لطف پروردگار داشتند ادامه داشت و یک روز هم قطع نشد، تا این که فرومایگی کردند و اعتراض نمودند و خواهان تره و سبزیجات و چیزهای بی‌ارزش شدند. سپس مولانا مقایسه‌ای میان بنی‌اسرائیل و امّت پیامبر اسلام نموده و می‌گوید: امت رسول‌الله از نظر مناعت طبع و رادمردی، طبعی بس والا دارند و از طعام معنوی که بر آنها نازل شده است تا ابد بهره‌مند خواهند شد. مولانا به حدیثی اشاره می‌کند که پیامبر فرمود: «ابیت عند ربی یطعمُنی و یسقینی؛ من نزد پروردگارم شب را می‌گذرانم و او مرا طعام و نوشیدنی می‌دهد. این حدیث را بزرگان عرفا بدین‌گونه تفسیر کرده‌اند که این طعام و نوشیدنی، خوراکی معنوی است که با روح انسانی پذیرایی می‌شود و رشد می‌کند. مولانا می‌گوید:‌ ای مسلمانان که از بزرگواران هستید، به شما نعمتی داده‌اند که تا قیامت باقی است، طعامی نیست که بخورند و تمام شود. اما چون حدیث مورد بحث فاش شد و بر زبان‌ها افتاد، ناآگاهان فکر کردند که «یطعم و یسقی» در این حدث اشاره به خوراکی‌های عادی است و پروردگار به پیامبرش، آش می‌دهد، اما نه، خوراک معنوی و غذای روح مورد نظر پیامبر بوده است. مولانا می‌گوید: این معنا را با اعتقاد باید بپذیری تا مزه آن را در درون خود احساس کنی. تأویل، یعنی تفسیر سخنی موافق با زمینه‌های ذهنی و آرزوها و هواهای خود. مولانا می‌گوید: در مورد عطای پروردگار تأویل و جرّ و بحث، در حکم این است که عطا و هدیه را نپذیری و آن حقیقت را خطا بشماری. کسی که این حقایق را خطا بشمارد، از ضعف عقل اوست و عقل در مرتبه‌ای که جرّ و بحث می‌کند، عقل جزئی و پوستی بی‌مغز است، اما اگر به ادراک معانی عالی و حقایق الهی دست یابد، به عقل کل پیوند می‌یابد و سرا پا مغز است. عقلی که در این مرتبه‌ی عالی باشد، حقایق الهی را بی‌تأویل و جر و بحث می‌پذیرد. «خویش را تأویل کن»، یعنی خود را بسنج و برای خود بیان کن، نه اخبار و احادیث را. اگر اشکال هست از مغز و شامه‌ی توست، نه از بوی گل‌های گلزار.

ای علی که جمله عقل و دیده‌ای *** شَمّه‌ای واگو از آن چه دیده‌ای
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد *** آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو، دائم که این اسرار هوست *** ز آن که بی‌شمشیر کشتن کار اوست
صناع بی‌آلت بی جارحه *** واهب این هدیه‌های رایحه
صد هزاران می‌چشاند هوش را *** که خبر نبود دو چشم و گوش را
بازگو‌ای باز عرش خوش شکار *** تا چه دیدی این زمان از کردگار؟
چشم تو ادارک غیب آموخته *** چشم‌های حاضران بر دوخته

ای علی، وجود تو یک وجود مادی نیست، بلکه وجود عقلی است که به عقل کل پیوسته و به دیدن و ادراک مستقیم عالم غیب قادر است. شکیبایی و بردباری تو، که از کشتن جسم دشمن می‌گذری، جان را فدایی تو می‌کند. علم تو مانند آبی است که وجود خاکی ما را شست و شو می‌دهد. «بی‌شمشیر کشتن»، یعنی همان تأثیر روحی که جان را شیفته‌ی او می‌کند و این کار خداست. کار خدا ابزار و اندامی مانند دست یا پا نمی‌خواهد، او بخشنده‌ی این ابزارها و اندام‌هاست که برای ما سودمند و مورد نیاز است. «هوش» می‌تواند به معنای جان و روح معرفت‌یاب باشد، یا به معنای عقل کل و عقل پیوسته به عقل کل. این هوش در رابطه با حق، نکته‌هایی را در می‌یابد که چشم و گوش ظاهر، قادر به دیدن و شنیدن آنها نیست. مولانا، امام علی(علیه السلام) را به بازی تشبیه می‌کند که بر بالای افلاک پرواز دارد و شکار او اسرار غیب است. می‌گوید: چشم تو قادر به دیدن اسرار غیب است و به همین دلیل تو کارهایی می‌کنی که چشم عادی برای دیدن آن کافی نیست و نمی‌تواند عمق آن را بنگرد.

آن یکی ماهی همی بیند عیان *** و آن یکی تاریک می‌بیند جهان
و آن یکی سه ماه می‌بیند به هم *** این، سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز *** در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این، عجب لطف خفی است *** بر تو نقش گرگ و بر من یوسفی است
عالم از هجده هزار است و فزون *** هر نظر را نیست این هجده زبون

سخن از دید باطن و قدرت ادارک حقایق است که در افراد مراتب و درجات گوناگون دارد. اگر حقایق را به ماه آسمان تشبیه کنیم، یکی در آسمان یک ماه می‌بیند، دیگری می‌گوید: جهان تاریک است و ماهی نیست، سومی ممکن است سه ماه در آسمان ببیند، در حالی که این سه تن در یک جا نشسته‌اند، بله. چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز، اما ممکن است چشم و گوش باطن باز نباشد و در چنین حالتی است که حقایق هستی در تو آویزان و از من درگریز است. گویی چشم را جادو کرده‌اند که نمی‌تواند این حقایق را ببیند و به عکس، در مورد دیگری لطف پنهانی خداست که می‌تواند ببیند و به همین دلیل است که یک نقش بر تو گرگ و بر من یوسفی است. مولانا به عوالم گوناگون هستی اشاره می‌کند. در جهان‌شناسی قدیم فقط به این نتیجه رسیده بودند که هستی، جز این عالم خاک عوالم بسیار دارد و عدد هجده هزار را برای بیان این بسیاری به کار می‌بردند و می‌گفتند: دنیا هجده هزار عالم است. مولانا همین عدد را برای مفاهیم و معنوی و الهی قائل می‌شود و می‌گوید: این عوالم گوناگون و بی‌شمار، در حیطه‌ی دید هر کسی قرار نمی‌گیرد.

راز بگشا علی مرتضی ***‌ای پس از سوءالقضا حسنُ‌القضا
یا تو واگو آن چه عقلت یافته‌ست *** یا بگویم آن چه بر من تافته‌ست
از تو بر من تافت، چون داری نهان؟ می‌فشانی نور چون مه بی‌زبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه *** شب روان را زودتر آرد به راه
از غلط اینت شوند و از ذُهول *** بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بی‌گفتن چو باشد رهنما *** چون بگوید، شد ضیا اندر ضیا

مولانا می‌گوید: امام علی(علیه السلام) می‌توانست آن دشمن را درجا به قتل برساند، اما بازتاب دریافت‌های معنوی او در درون دشمن، آن مرد را به حقایق آشنا کرد و از این نظر نخست برای آن دشمن سوءالقضا بود و بعد، حسن‌القضا شد. مولانا می‌گوید: چیزی در درون من تافته است که نمی‌دانم چیست؟ اگر تو خود آن را برای من بگویی، از گمراهی ایمن خواهم بود. «ذهُول»، یعنی فراموشی و در ان جا به معنای گم کردن آثار و نشانه‌های راه است. مصراع دوم اشاره به این است که می‌پنداشتند در بیابان موجودی خطرناک و بزرگ به نام غول، راه کاروان را می‌زند و مردم را به بی‌راهه می‌برد. مولانا می‌گوید: اگر ماه همان‌طور که نور می‌دهد سخن هم بگوید، کسی به بانگ غول گوش نمی‌دهد.

چون تو بابی آن مدینه علم را *** چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ‌ای باب بر جویای باب *** تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ‌ای باب رحمت تا ابد *** بارگاه ما له کُفواً احد
هر هوا و ذرّه‌ای خود منظری است *** ناگشاده کی گُوَد کان جا دری است
تا بنگشاید دری را دیدبان *** در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری، حیران شود *** مرغ امی و طمع پرّان شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت *** سوی هر ویران از آن پس می‌شتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر *** کی گهر جویی ز درویش دگر؟
سال‌ها گر ظن دود با پای خویش *** نگذرد ز اشکاف بینی‌های خویش
تا به بینی نایدت از غیب بو *** غیر بینی هیچ می‌بینی بگو
مولانا در ادامه ستایش از امام، به حدیث معروفی اشاره می‌کند که پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «انا مدینة العلم و علی بابها، فمن اراد العلم فلیات الباب»؛ من شهر علمم و علی دروازه‌ی این شهر است. پس هرکه جویای علم است به این درگاه روی آورد. «آفتاب حلم» کنایه از پیامبر است و علی را تابش این آفتاب بردباری می‌خواند. یعنی از رهگذر امام علی(علیه السلام) پوست‌ها به مغز تبدیل شود و وجودهای سطحی و ناقص کمال یابد.‌ ای دروازه‌ی رحمت الهی، تا همیشه گشوده بمان و‌ای بارگاه پروردگاری که برایش هیچ‌کس، همتا و نظیر نیست. این مصراع به آیه‌ی 4 سوره «اخلاص» اشاره دارد: (وَلَمْ یكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ). هر آرزویی و هر ذرّه‌ای در هستی، می‌تواند منظر و دیدگاهی برای دیدن حقیقت باشد، اما باید این دیدگاه را گشود، وگرنه چه کسی می‌تواند بگوید که آن جا دری است؟ یعنی راه حق را مرد حق باید بر ما بگشاید؛ یعنی پیامبر یا علی و یا اولیاء‌الله. وقتی که مردان حق دری از درهای حقایق ربّانی را به سوی کسی بگشایند، آن شخص از مشاهده‌ی حقایق، حیرت می‌کند و پرنده‌ی امید و آرزویش بدان سوی می‌پرد. اگر کسی به تنهایی و از روی حدس و گمان سال‌های متمادی را در راه حق بدود، راه به جاهی نخواهد برد و از شکاف بینی‌های خود هم تجاوز نخواهد کرد. تا وقتی که اهل گمان با اهل یقین، دمساز نشوند به حقیقت واصل نخواهند شد و تا از عالم غیب و از جانب پروردگار، کششی برای حرکت انسان به سیر الی‌الله حاصل نگردد، پیشرفتی مشاهده نخواهد شد.

پس بگفت آن نو مسلمان ولی *** از سر مستی و لذّت با علی
که بفرما یا امیرالمؤمنین *** تا بجنبد جان به تن در، چون جنین
هفت اختر هر جنین را مدتی *** می‌کنند ‌ای جان به نوبت خدمتی
چون که وقت آید که جان گیرد جنین *** آفتابش آن زمان گردد معین
این جنین در جنبش آید ز آفتاب *** کآفتابش جان همی بخشد شتاب
از دگر انجم به جز نقشی نیافت *** این جنین، تا آفتابش برنتافت
از کدامین ره تعلق یافت او *** در رحم با آفتاب خوب رو؟

آن پهلوان مغلوب دیگر دشمن نیست، بلکه بر اثر بازتاب‌های معنوی وجود اما در او، نو مسلمان و دوست شده است. «مستی و لذّت» از پرتوی است که بر درون این شخص تابیده بود.
سخن از تأثیری است که سیارات آسمان- به اعتقاد قدما- در زندگی انسان داشتند. پندارشان این بود که هر یک از هفت سیاره (زُحل، مشتری، مرّیخ، خورشید، زُهره، عُطارد، قمر) اثری در هستی ما می‌گذارند، اما هنگامی که جنین در شکم مادر می‌جنبد، از تأثیر آفتاب است. مولانا با طرح این سخن، می‌خواهد روح انسان را به جنینی تشبیه کند که آفتاب نور حق، او را جان می‌دهد و آن هم از راه پنهانی که درو از حسّ ماست. تعلیم و ارشاد، تا هنگامی که به نور حق روشن و از عنایت الهی برخوردار نباشد، مانند تأثیر سیارات دیگر است که حرکت و حیات نمی‌سازد.

از ره پنهان که دور از حسّ ماست *** آفتاب چرخ را بس راه‌هاست
آن رهی که زر بیابد قوت از او *** و آن رهی که سنگ شد یاقوت از او
آن رهی که سرخ سازد لعل را *** و آن رهی که برق بخشد نعل را
آن رهی که پخته سازد میوه را *** و آن رهی که دل دهد کالیوه را
بازگو ‌ای باز پر افروخته *** با شه و با ساعدش آموخته

ارتباط جنین با آفتاب از چه راهی به وجود می‌آید؟ مولانا می‌گوید: این ارتباط از راه پنهانی صورت می‌پذیرد؛ از راهی که از حیطه‌ی حواس ما خارج است، زیرا آفتاب در هر لحظه تأثیرات گوناگون به وجود می‌آورد که فهم بشر به معرفت کنه آن نمی‌رسد. این راه همان راهی است که معدن طلا از آن تغذیه می‌شود و این راه همان راهی است که سنگ به واسطه‌ی آن به یاقوت مبدّل می‌گردد و به لعل سرخی می‌بخشد و اسبان تیز تک را به تاختن توانا می‌کند و موجب می‌شود برخورد نعل اسبان با سنگ‌های خارا جرقّه ایجاد کند. مضمون این سخن به آیه‌ی 2 سوره «عادیات» اشاره دارد: (فَالْمُورِیاتِ قَدْحًا) سوگند به تیز تکانی که با سمّ خود از سنگ‌ها، آتش برآورند. در نهایت، این راه همان راهی است که میوه‌ها را می‌پزد و دل انسان افسرده و بیمناک را امید و جرأت می‌بخشد.

بازگو‌ای باز عنقاگیر شاه ***‌ ای سپاه اشکن به خود، نه با سپاه
امّت وحدی، یکی و صد هزار *** بازگو،‌ ای بنده بازت را شکار
در محلّ قهر این رحمت ز چیست؟ اژدها را دست دادن راه کیست؟

مولانا، امام را به بازی تشبیه می‌کند که پرهایش از تابش نور حق افروخته و درخشان شده و جایش در نزد پادشاه حقیقی جهان است. «ساعد شه» کنایه از تقرّب و مقام قرب است. می‌گوید: این شهباز بارگاه حق، به چنان عظمتی می‌رسد که عنقاگیر می‌شود؛ یعنی سیمرغ شکار اوست. مولانا از زبان حریف به امام می‌گوید: تو به تنهایی یک امت هستی و وجود تو به صد‌هزار مرد جنگ‌وجو می‌ارزد. آن راه پنهان را به من بگو. «ای بنده بازت را شکار»، یعنی ‌ای کسی که خدا کند من شکار باز تو باشم و ارشاد و تربیت تو مرا دگرگون کند. اکنون محل قهر است و تو باید مرا بکشی، این راه و روش کیست که چنین لطفی کند و اژدها را پس از صید رها کند و به دشمن فرصت دهد؟

گفت من تیغ از پی حق می‌زنم *** بنده‌ی حقم نه مأمور تنم
شیر حقم نیستم شیر هوا *** فعل من بر دین من باشد گوا
ما میت اذ رمیتم در حراب *** من چو تیغم و آن زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره برداشتم *** غیر حق را من عدم انگاشتم
سایه‌ای ام کدخدایم آفتاب *** حاجیم من نیستم او را حجاب
من چو تیغم پُر گهرهای وصال *** زنده گردانم نه کشته در قتال
خون نپوشد گوهر تیغ مرا *** باد از جا کسی برد میغ مرا
که نیم کوهم ز حلم و صبر و داد *** کوه را کی دررباید تند باد
آن که از بادی رود از جا خسی است *** زآن که باد ناموافق خود بسی است

سخن از افعال توحیدی است. بنده‌ی حق چنان در مشیت حق مستغرق می‌شود که شأن و جهتی برای خود قائل نیست. انسان واصل به حق هر چه می‌کند جلوه‌ای از فعل حق است. مولانا، همه‌ی ستایشی ا که در دل نسبت به مولا علی دارد، در این ابیات از زبان خود امام نقل و در ضمن آن اعتقاد به فاعلیت مطلق پروردگار را نیز بیان می‌کند. «نیستم شیر هوا»، یعنی زور و قدرت را در راه آرزوهای شخصی ابراز نمی‌کنم. رفتار و عملم بر دین و ایمانم گواهی می‌دهد. من مظهر و مصداق (...وَمَا رَمَیتَ إِذْ رَمَیتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى....) هستم. در کشتار و کارزار، ابزاری مانند تیغ در دست الهی‌ام. (اشاره به آیه‌ی 17 سوره انفال دارد). «رخت خود»، یعنی بار و بنه یا هستی صوری و مادی. برای رسیدن به کمال باید از هستی خود فانی شوی تا به بقای الهی و زندگی جاودانه دست‌یابی. «حجاب» هر مانعی است که چشم دل را از دیدن حق و آدم را از سیر الی‌الله باز دارد. مولانا در موراد بسیاری وجود صوری ما را به سایه تشبیه می‌کند. در این بیت هم مولا علی(علیه السلام) می‌گوید: من یکی از پدیده‌های عالم خاک و مانند دیگران یکی از جلوه‌های آفرینشم. صاحب هستی و کدخدای من، آفتاب الهی است. من مانند هر مرد واصل به حق، هم چون حاجب بر درگاه خدا ایستاده‌ام و هر که شایسته باشد، راه معرفت حق را بر او می‌گشایم. من همانند شمشیر گوهر نشانی هستم که گوهرهایش وصال حق است. اگر کسی را در جنگ بکشم، باز هم او را به وصال حق رسانده‌ام که زندگی حقیقی است. «گوهر تیغ»، یعنی اصالت و تأثیر معنوی وجود امام، «باد» کنایه از منافع شخصی و اغراض فردی است که ابر پر باران وجود علی را از جا نمی‌برد. «خس» هر انسان ضعیف و ناتوانی است که هر جریان فکری نامبارکی او را از راه حق دور می‌کند و «باد ناموافق» عواملی است که روی چنین آدمی اثر می‌گذارد. باد غضب و باد شهوت و حرص، کسی را از جا می‌کند و تکان می‌دهد که اهل معنویت و نماز نباشد. مضمون این سخن به آیه‌ی 45 سوره‌ی «عنکبوت» اشاره دارد: ( ... إِنَّ الصَّلَاةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ...)؛ همانا نماز، نمازگزاران را از تباهی و زشتی باز می‌دارد. پس اگر کسی به درستی نماز بخواند، پیرامون هیچ زشتی و فجوری نمی‌رود. مولانا می‌گوید: امام علی در برابر همه عوامل این جهانی، مانند کوه استوار ایستاده است، اما یاد حق می‌تواند این کوه را مانند کاه به هر سویی ببرد. اشاره و اراده‌ی حق سرخیل و فرمانده‌ی اوست.

با خشم و باد شهوت باد آز *** برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستی من بنیاد اوست *** ور شوم چون کاه بام یاد اوست
جز به باد او نجنبد میل من *** نیست جز عشق احد سرخیل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام *** خشم را هم بسته‌ام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم ز دست *** خشم حق بر من چون رحمت آمد است
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب *** روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
چون درآمد علتی اندر غزا *** تیغ را دیدم نهان کردن سزا
تا احب لله آید نام من *** تا که ابغض لله آید کام من
تا که اعطا لله آید جود من *** تا که امسک لله آید بود من
بخل من لله عطا لله و بس *** جمله لله‌ام نیم من آن کس
و آن چه لله می‌کنم تقلید نیست *** نیست تخییل و گمان جز دید نیست
ز اجتهاد و از تحری رسته‌ام *** آستین بر دامن حق بسته‌ام
گر همی پرم و هم بینم مطار *** ور همی گردم همی بینم مدار
ورکشم باری بدانم تا کجا *** ماهم و خورشید پیشم پیشوا
بیش ازین با خلق گفتن روی نیست *** بحر را گنجایی اندر جوی نیست
پست می‌گویم به اندازه‌ی عقول *** عیب نبود این بود کار رسول

مردان وارسته و واصلان به حق، بر خشم و شهوت و آز خود سلطنت دارند، اما شاهان بنده‌ی این مظاهر مادی‌اند. امام می‌گوید: شمشیر شکیبایی و بردباریم گردن خشمم را زده است و به مقامی رسیده‌ام که خشم خدا را هم رحمت می‌بینم، زیرا نشانه عنایت اوست. من غرق نورم، اگر چه زندگی ظاهری و این جهانی من جلوه‌ای ندارد، اما از این نور، وجود خاکی‌ام باغ و گلستان است. «چون درآمد علتی اندر غزا»، یعنی نبرد در راه حق به مسئله‌ی شخصی آمیخته شد و غرض نفسانی نمایان گشت، صلاح دیدن که تیغ را در نیام بگذارم و از کارزار دست بکشم، تا همه کارهایم فقط برای خدا باشد و بس، تا دوستی من برای خدا و دشمنی من با کسی یا جریانی برای خدا باشد و کامم پاک و خالص باشد. اگر می‌بخشم و اگر امساک از دهش می‌کنم، همه برای خدا باشد. نبخشیدن هم برای آن است که «بود من» در خدمت حق بماند. مضمون این ابیات برگرفته از این حدیث است: « من اعطی لله و مع لله واحبّ لله و ابغض لله و انکح لله فقد استکمل الایمان»؛ «هر که برای خدا ببخشد و برای خدا امساک و خود نگهداری کند و برای خدا دوست بدارد و برای خدا دشمن دارد و برای خدا ازدواج نماید، همانا ایمانش کامل است». این کارها را از روی تقلید نمی‌کنم، خیال‌انگیزی و خیال‌بافی هم نیست.، این نتیجه «دید» و روشنی باطن است که خدا را در مقام یقین می‌بینم. من دیگر در مرحله‌ای نیستم که با اجتهاد و از روی قراین حقیقت را پیدا کنم. من در ارتباط مستقیم با پروردگار هستم و انگار دستم را به دامن او دوخته‌اند. اگر به پرواز درآیم، جایگاه پرواز را مشاهده می‌کنم. فاش کردند اسرارحق بیش از این برای مردم، صلاح نیست؛ زیرا دریا در یک جوی آب نمی‌گنجد و افهام و جهش فکری عامه مردم گنجایش و ظرفیت حکمت‌های دریاگونه را ندارد. چاره‌ای نیست، باید پیامبر‌گونه در سطح عقول مردم سخن گفت و این تنزل گفتاری عیب نیست، بلکه شیوه‌ی انبیا و اولیاء‌الله است؛ همان‌گونه که در حدیث آمده است: «انّا مَعاشرَ الأنبیا نُکَلّمُ النّاس عَلی قَدر عُقوُلهِم».

از غرض حرم گواهی حر شنو *** که گواهی بندگان نه ارزد دو جو
در شریعت مر گواهی بنده را *** نیست قدری وقت دعوی و قضا
گر هزاران بنده باشندت گواه *** برنسنجد شرع ایشان را به کاه
بنده‌ی شهوت بتر نزدیک حق *** از غلام و بندگان مسترق
مین به یک لفظی شود از خواجه حر *** وان زید شیرین میرد سخت مر
بنده‌ی شهوت ندارد خود خلاص *** جز به فضل ایزد و انعام خاص
در چهی افتاد کان را غور نیست *** وان گناه اوست جبر و جور نیست
در چهی انداخت او خود را که من *** در خور قعرش نمی‌یابم رسن
بس کنم گر این سخن افزون شود *** خود جگر چه بود که خارا خون شود
این جگرها خون نشد نه از سختی است *** غفلت و مشغولی و بدبختی است
خون شود روزی که خونش سود نیست *** خون شو آن وقتی که خون مردود نیست
چون گواهی بندگام مقبول نیست *** عدل او باشد که بنده‌ی غول نیست
گشت اسلناک شاهد در نذر *** زآن که بود از کون او حر بن حر

«از غرض حُرّم»، یعین اغراض نفسانی ندارم و به همین دلیل آزادم. اینک گواهی و شهادت شخص آزاده را بشنو، زیرا گواهی بندگان به اندازه‌ی جو نمی‌ارزد و مسموع نیست. در مذهب حنفی، شاهد در محکمه‌ی قضا نباید بنده و مملوک کسی باشد. البته در فقه امامیه شهادت مملوک و آزاد هر دو پذیرفتنی است. بنابراین، کلام مولانا بر مبنای فقه حنفی است که اگر هزاران بنده گواهی دهند، در شریعت به اندازه کاهی ازرش ندارد و مورد قبول نیست.
مولانا بردگی دیگری را مطرح می‌کند: کسانی که بنده‌ی شهوت‌اند از بندگانی که آنها را به اسارت می‌گیرند و به این و آن می‌فروشند، بدترند، زیرا بنده‌ی شهوت، از شهوت خود چنان پیروی می‌کند که ممکن نیست مخالف آن قدمی بردارد یا سخنی بگوید. به عبارتی، زنجیر نفس و هوی، بسی دشوارتر از زنجیر و بند جسمانی است. اگر جواجه‌ای به برده‌ی خود بگوید: تو آزادی، از نظر شرعی با همین لفظ آزاد می‌شود، اما بنده‌ی شهوت در لذّت و شیرین زندگی می‌کند تا هنگامی که به تلخی می‌میرد. تنها راه نجات بنده شهوت، فضل خداوند و لطف خاص الهی است که می‌تواند او را از این بند رقیت برهاند. او خود را به چاهی افکنده که نمی‌شود عمق آن را تعیین کرد و بنده‌ی شهوت را قضای حق یا ستم کسی در این چاه هولناک نیفکنده است. گناه از خود اوست. «در خور قعرش نمی‌یابم رسن»، یعنی نمی‌توانم راهی برای نجات بندگان شهوت پیدا کنم، زیرا چاه آنها «خود» آنها هستند. اگر گوش دل باز باشد، ادامه‌ی این سخن جگرها را از غصه پرخون می‌کند؛ جگرها که هیچ، حتی سنگ‌های خارا نیز پُرخون می‌شود. اگر می‌بینی که جگرها پاره پاره نشد، نه از سختی است، بلکه ما غافل از حق و سرگرم زندگی این جهانی هستیم و بخت با ما یار نیست که حقیقت را دریابیم. این جگرها روزی پُر از غصه می‌شود که دیگر فرصت‌ها از دست رفته و ندامت‌ها سودی ندارد. «غول» در این جا، یعنی شهوت و غرض که مانند غول بیابان، انسان اسیر شهوت را از راه به در می‌برد. این که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گواه و بشارت دهنده و انذار کننده بوده است و مأمور هدایت انسان‌ها شد، برای این است که او از زنجیرگران هوی و هوس کاملاً آزاد بود. مضمون این سخن به آیه‌ی 45 سوره «احزاب» اشاره دارد: (یا أَیهَا النَّبِی إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِدًا وَمُبَشِّرًا وَنَذِیرًا)؛‌ ای پیامبر، ما تو را گواه و مژده دهنده و بیم‌دهنده فرستادیم.

چون که حم خشم کی بندد مرا *** نیست این جا جز صفات حق در آ
اندر آ کزاد کردت فضل حق *** زآن که رحمت داشت بر خشمش سبق
اندر آ اکنون که رستی از خطر *** سنگ بودی کیما کردت گهر
رسته‌ای از کفر و خارستان او *** چون گلی بشکف به سروستان هو
تو منی و من توام ‌ای محتشم *** تو علی بودی علی را چون کشم
معصیت کردی به از هر طاعتی *** آسمان پیموده‌ای در ساعتی
بس خجسته معصیت کان کرد مرد *** نه ز خاری بردمد اوراق ورد
نه گناه عمر و قصد رسول *** می‌کشیدش تا به درگاه قبول
نه به سحر ساحران فرعونشان *** می‌کشید و گشت دولت عونشان
گر نبودی سحرشان و آن جحود *** کی کشیدیشان به فرعون عنود
کی بدیدندی عصا و معجزات *** معصیت طاعت شد ‌ای قوم عصات

مولا علی(علیه السلام) به دشمن آگاه خود می‌گوید: من از بند نفسانی و زنجیرگران شهوانی، رسته و آزاد هستم؛ چگونه خشم می‌تواند مرا اسیر و مقید خود کند؟ زیرا «این جا» (عالم روحانی مردان حق)، صفات حق تجلی می‌کند و از صفات حق این است که مطابق حدیث قدسی: «سبقت رحمتی غضبی»، رحمتش بر خشم سبقت می‌گیرد. اکنون که از کفر و خارستان کفر رها شده‌ای و فضل و احسان حق تو را آزاد کرد، در باغ حق و در سیر الی‌الله و در راه معرفت الهی، گامی به پیش بگذار و مانند گلی جلوه کن. من و تو یکی هستیم، زیرا مریدی که نور هدایت او را روشن کرده باشد به مراد پیوسته و با او یگانه است. باز هر دو یکی هستند، زیرا رهروان یک راه‌اند.
منظور مولانا در این ابیات این است: عنایت حق گنه‌کاران را نیز در بر می‌گیرد و همان گناه را وسیله‌ی آگاهی و بیداری آنها می‌سازد. چنین انسانی چنان سریع به سوی حقیقت می‌رود که گویی یک ساعته به آسمان رسیده است. حالت این بندگان به گل سرخی شبیه است که از یک بوته خاردار بیرون می‌آید، یا مانند عمر بن الخطاب که دشمن پیامبر بود و می‌خواست پیامبر را بکشد، اما دیدار پیامبر چنان دگرگونی در او ایجاد نمود که از یاران و اصحاب رسول‌الله شد و یا مانند جادوگران بارگاه فرعون که جحود و انکار آنها، آنها را در گرد فرعون ستیزه‌گر گرد آورد و موجب شد که معجزات حضرت موسی (علیه السلام) را ببینند و ایمان بیاورند. این کلام مولانا بر گرفته از کلام امام علی(علیه السلام) در نهج‌البلاغه است: «سیئه تسوءک خیر عندالله من حسنة تُعجبُک»؛ گناهی که تو را اندوهناک کند، در نزد خدا بهتر از طاعتی است که تو را مغرور سازد. گناه هم می‌تواند بهانه یا عامل هدایت به راه حق شود. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در این باره می‌فرمایند: «انّ الرّجل لیُذنب ذنبا یدخل به الجّنه، قالوا: کیف یا رسول الله؟ قال: یکون نُصُبا بین عینیه و یتوب منه»؛ همانا کسی گناهی می‌کند و بدان به بهشت می‌رود. گویند: ‌ای رسول خدا، چگونه؟ فرمود: این گناه را پیش چشم خود قرار می‌دهد و از آن توبه می‌کند؛ یعنی این گناه موجب دگرگونی و تحول او می‌گردد.

ناامیدی را خدا گردن زد است *** چون گنه مانند طاعت آمد است
چون مبدل می‌کند او سیئات *** طاعتیاش می‌کند رغم و شات
زین شود مرجوم شیطان رجیم *** وز حسد او بطرقد گردد دو نیم
او بکوشد تا گناهی پرورد *** زان گنه ما را به چاهی آورد
چون ببیند کان گنه شد طاعتی *** گردد او را نامبارک ساعتی

خداوند متعال ناامیدی را از میان بُرده است، زیرا گناه تحول‌بخش به مثابه طاعت شده است. در سوره «زُمر» آیه‌ی 53 آمده است: (... لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا...)؛ از رحمت خدا مأیوس و ناامید نشوید، همانا خداوند همه‌ی گناهان را می‌بخشد. چرا که خداوند، سیئات و گناهان را به کوری چشم مُنکران و شیاطین، به حسنات و کار خوب تبدیل می‌کند؛ همان‌گونه که در قرآن شریف آمده است: (... فَأُولَئِکَ یُبدِلُ اللَّهَ سَیِئَاتِهِم حَسَنَتٍ وَ کَانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِیمَا). «رغم وُشات»، یعنی به خلاف میل منکران و مخالفان. وقتی که خدا بخواهد گناه را به طاعت تبدیل کند، شیطان سنگ باران و مطرود می‌شود و از حسد می‌ترکد، زیرا عامل همه‌ی گمراهی‌ها شیطان است. شیطان می‌کوشد تا گناهی ایجاد کند و ما را بر سر چاه بیاورد و با ارتکاب گناه، ما را به داخل چاه ظلمت و فساد و بدبختی پرتاب کند، اما وقتی ببیند همه‌ی سعی و تلاشش بی‌ثمر مانده و گناه به طاعت تبدیل شده است، برای شیطان بسیار گران خواهد آمد و آن لحظه، لحظه نامبارکی برای او خواهد بود.

اندر آ من درگشادم مر تو را *** تف زدی و تحفه دادم مر تو را
مر جفاگر را چنین‌ها می‌دهم *** پیش پای چپ چه سان سر می‌نهم
پس وفاگر را چه بخشم تو بدان *** گنج‌ها و ملک‌های جاودان
من چنان مردم که بر خونی خویش *** نوش لطف من نشد در قهر نیش
گفت پیغامبر به گوش چاکرم *** کو برد روزی ز گردن این سرم
کرد آگه آن رسول از وحی دوست *** که هلاکم عاقبت بر دست اوست
او همی گوید بکش پیشین مرا *** تا نیابد از من این منکر خطا
من همی گویم چو مرگ من ز توست *** با قضا من چون توانم حیله جست
او همی افتد به پیشم کای کریم *** مر مرا کن از برای حق دو نیم
تا نه آید بر من این انجام بد *** تا نسوزد جان من بر جان خود
من همی گویم برو جف القلم *** زان قلم بس سرنگون گردد علم
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو *** زآن که این را من نمی‌دانم ز تو
آل حقی تو فاعل دست حق *** چون زنم بر آلت حق طعن و دق
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست *** گفت هم از حق و آن هم خفیست
گر کند بر فعل خود او اعتراض *** ز اعتراض خود برویاند ریاض
اعتراض او را رسد بر فعل خود *** زآن که در قهر است و در لطف او احد
اندرین شهر حوادیث میر اوست *** در ممالک مالک تدبیر اوست
آلت خود را اگر او بشکند *** آن شکسته گشته را نیکو کند
رمز ننسخ آیهً او ننسها *** نأت خیراً در عقب میدان مها
هر شریعت را که حق منسوخ کرد *** او گیا برد و عوض آورد ورد
شب کند منسوخ شغل روز را *** بین جمادی خرد افروز را
باز شب منسوخ شد از نور روز *** تا جمادی سوخت زآن آتش فروز
گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات *** نه درون ظلمت است آب حیات
نه در آن ظلمت خردها تازه شد *** سکته‌ای سرمایه‌ی آوازه شد

از پهلوان! بیا و داخل شهر علم شو، من دروازه‌ی آن را برای تو گشودم. تو بر چهره‌ام تُف کردی و من به تو ارمغان بخشیدم. بیا و ببین که در برابر بدکاران چگونه افتادگی می‌کنم و به جفاگران که به مثابه‌ی پای چپ هستند، چگونه احسان و نیکی می‌کنم. اینک تو قیاس کن که رفتار من با وفاداران چگونه خواهد بود. به آنها گنج‌ها و دارایی‌های جاودان خواهم داد. من آن قدر مردانگی دارم که حتی درباره‌ی کسی که می‌دانم مرا خواهد کشت، محبّت به من کینه و انتقام تبدیل نمی‌شود. پیامبر در گوش رکاب‌دار و چاکرم (ابن ملجم) گفت: روزی فرا می‌رسد که تو علی را بکشی. رسول خدا از راه وحی چنین خبری را به من داد. ابن ملجم پس از شنیدن چنین سخنی از رسول‌ الله، همواره به من می‌گفت: یا علی، مرا پیشاپیش بکش تا این عمل زشت از من سر نزند، ولی من به او گفتم: چون مرگ و هلاکم به دست تو انجام می‌شود، من در برابر قضای الهی چگونه قادر به تدبیر و چاره‌جویی هستم.
ابن ملجم به مولا علی می‌گوید: تو جان جان منی و اگر من تو را بکشم، جان من برای جان جان خواهد سوخت یا دوزخی خواهد شد. مولا به او می‌گوید: برو که قلم تقدیر، سرنوشت‌ها را مقدر کرده است و از این قلم بسیاری از قدرت‌ها سرنگون می‌شود. این سخن به حدیث جفّ‌ القلم اشاره دارد: «جفّ القلم بما هو کائن و جفّ القلم بما انت لاق»؛ «جوهر قلمِ سرنوشت، پس از تقدیر بدان چه پدید آمده و یا خواهد آمد خشک شد و خشک شد قلم بدان چه می‌بینی». قلم قضای حق آن چه را که خواهد بود، نوشته و تمام کرده است. روح کلام مولانا به مسئله توحید افعالی حق بر می‌گردد و این که؛ «لا موثّر فی الوجود الا الله» هم چنین نگرش مولانا در مسئله‌ی جبر و اختیار و قضا و قدر و مشیت الهی را بیان می‌کند. بنابراین، برای جلوگیری از اطاله‌ی مباحث، به موضوعات مربوطه در همین کتاب رجوع شود.
مولا علی(علیه السلام) در پاسخ رکاب‌دار خود، درباره‌ی قصاص می‌گوید: قصاص هم فعل حق است و فقط در جایی ممکن است که از جانب حق باشد و این رازی است که نباید گفته شود. «از اعتراض خود ریاض می‌رویاند»، یعنی هر جا که پروردگار، افعال خود را دگرگون کند، از این دگرگونی وضعی بهتر پدید می‌آید. ریاضی، جمع روضه (باغ) است. در عرصه پُر حادثه‌ی این جهان، فرمانروای مطلق اوست و در همه‌ی قلمروهای عرصه‌ی وجود، مالک تدبیر نیز هموست. مولانا سخن را به آیه‌ی 106 سوره «بقره» مستند می‌کند که هر آیه‌ای را که ما نسخ می‌کنیم یا از یاد می‌بریم، بهتر از آن یا مانند آن را می‌آوریم: (مَا نَنْسَخْ مِنْ آیةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَیرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ) نسخ در لغت به معنای از بین بردن و زائل نمودن است و در اصطلاح شرع، به معنای تغییر دادن حکمی و جانشین کردن حکمی دیگر به جای آن است.(2) حکمت بالغه‌ی پروردگار اقتضا می‌کند که در عرصه‌ی هستی، کمال‌یابی و پویندگی حاکم باشد. از این رو، گاه حکمی بنا به ضرورت و اقتضای مصلحت در برهه‌ای از زمان پدید می‌آید و در برهه‌ای دیگر، همان حکم لغو و منسوخ می‌گردد و جای خود را به حکمی عالی‌تر می‌دهد. بنابراین، در خود آیه‌ی نسخ، به چرایی مسئله‌ی نسخ اشاره شده است، که اساس نسخ بر حکمت و مصلحت در راستای تکامل فکری و طبیعی و تکوینی است. «ورد»، یعنی گل سرخ که به جای گیاه ساده آمده است؛ یعنی عوض بهتر و ارزنده‌تر.
مولانا می‌گوید: هر تغییری که به اراده‌ی حق صورت گیرد، نتیجه‌ای بهتر به دنبال دارد؛ شب فعالیت روزانه را منسوخ می‌کند، ولی همین جُمود شب آرامشی با خود دارد که قوای ذهنی را تقویت و خرد و اندیشه را افزوخته‌تر می‌کند. در هنگام صبح، شب منسوخ می‌شود و آن حالت جُمود و بی‌حرکتی می‌سوزد و از میان می‌رود. این سکوت و سکون شب، مانند توقف و مکث یک خواننده است که یک دم سکوت می‌کند و بعد بهتر می‌خواند.

که ز ضدها ضدها آمد پدید *** در سویدا روشنایی آفرید
جنگ پیغامبر مدار صلح شد *** صلح این اخر زمان زآن جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان *** تا امان یابد سر اهل جهان
باغبان زآن می‌برد شاخ مضر *** تا بیابد نخل قامت‌ها و بر
می کند از باغ دانا آن حشیش *** تا نماید باغ و میوه خرمیش
می‌کند دندان بد را آن طبیب *** تا رهد از درد و بیماری حبیب
پس زیادت‌ها درون نقص‌هاست *** مر شهیدان را حیات اندر فناست
چون بریده گشت حلق رزق‌خوار *** یرزقون فرحین شد خوش‌گوار
حلق حیوان چون بریده شد به عدل *** حلق انسان رست و افزونید فضل
حلق انسان چون ببرد هین ببین *** تا چه زاید کن قیاس آن برین
حلق ثالث زاید و تیمار او *** شربت حق باشد و انوار او
حلق ببریده خورد شربت ولی *** حلق از لارسته مرده در بلی
بس کن ‌ای دون همت کوته‌بنان *** تا کیت باشد حیات جان به نان

مولانا در سخن قبل گفت: هر چیزی را که پروردگار منسوخ کند، چیزی بهتر به جای آن می‌آورد و این فعل حق را به توقف کوتاه خواننده‌ای تشبیه کرد که نفس تازه می‌کند و بهتر می‌خواند. در این جا از همان مضمون نتیجه می‌گیرد که بسیاری از پدیده‌ها از ضد خود پدید می‌آیند و مثال‌هایی در این زمینه می‌آورد:
1. سویدا، یعنی نقطه‌ی سیاهی. در اصطلاح عرفا نقطه‌ای است در درون دل که جای عشق و محبت است و در دل عارفان، محل تابش نور حق است و به آن «حبة‌القلوب» می‌گویند. مولانا می‌گوید: نور حق بر نقطه‌ی سیاه درون دل می‌تابد.
2. پیامبر می‌جنگید تا به دنیا آرامش بدهد. پس جنگیدن پیامبر مدار صلح شد و تمام غارت‌ها و چپاولگری‌های عصر جاهلیت بر اثر جنگ پیامبر به کاستی گرایید و صلح و آرامش نسبی حکم‌فرما گشت.
3. باغبان، شاخه‌های بی‌فایده و زیان‌بار را قطع می‌کند تا درخت خرما و یا هر درخت دیگری رشد کند و بارور گردد. یا کسی که در فن باغداری خبره و ماهر است، علف‌های هرزه را می‌کَنَد تا باغ و میوه‌هایش، سبز و خرّم و باردار شود.
4. طبیب و پزشک، دندان فاسد را از دهان بیرون می‌آورد، تا یار و دوست از درد دندان خلاصی یابد.
5. برای کسی که ایمان دارد، هر چه پیش آید مشیت خداست و هر چه از میان برود، چیزی بهتر به جای آن می‌آید. کسی که در راه حق جسم را از دست می‌دهد، در این فدا شدن و در این فنا، به زندگی جاودان که همان بقاء بالله باشد، می‌رسد، چنان که زندگانی جاودانه‌ی شهیدان راه حق، در گروه کشته شدن و فانی گشتن ظاهری است. پس از بریده شدن گلوهایشان نوبت روزی‌شان از بارگاه الهی در می‌رسد. در آیه‌ی 169 و 170 سوره‌ی «آل عمران» آمده است:
(وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ* فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ ....)؛ آنان که در راه خدا شهید شده اند، مُرده مپنداری، بلکه آنان در بارگاه الهی، زندگان و روزی‌خواران‌اند و به عطایی که پروردگارشان بدانان داده شادمان‌اند.
6. انسان‌ها وقت حیوانات را ذبح می‌کنند، حیوانات سبب نیروی انسانی می‌گردند، بنابراین از بین نرفته‌اند، بلکه به مرتبه‌ی انسانی ارتقا یافتند. حال اگر در راه حق گلوی انسان بریده شود و خودی و هستی مادی او از میان برود، حاصل نابودی این هستی مادی، این است که حلق ثالث و گلوی سومی پدید می‌آید و این گلو، همان گلویی است که پروردگار، رزق و معرفت در آن می‌ریزد. «تیمار او شربت حق باشد»، یعنی مراقبت و نگهداری این حلق ثالث، همین است که به آن شراب الهی بنوشانند و انوار حق را در آن بتابانند. وقتی انسان از جنبه‌ی جسمانی و نفسانی خود رها شود، مستعد اشراقات ربّانی می‌گردد. مراد از «حلق از لا رسته»، انسان بریده از این جهان فانی است. «بلی» اشاره به آیه‌ی 172 سوره «اعراف» است که به موجب آتن در ازل پروردگار از آفریدگان پرسید: (... أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى...) آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: چرا، هستی. معنای بین این است که گلوی بریده نیازمند دوا و شربت است، اما وجود انسان از دنیا رسته و به حق پیوسته، در همان ازل و آغاز آفرینش مُرده و محو در حق بوده است. «دون همّت»، یعنی کسی که توجه او به این جهان و منافع مادی است. «کوته بنان»، یعنی کوته انگشت که دسترسی به مراتب بالای هستی ندارد. جان حیوانی دوامش به نام بسته است و اگر از این مرتبه بالاتر برود به نان نیاز ندارد و «نان سپید»، یعنی همین نان و منافع این جهانی. «جان حسّ» همین جان حیوانی و مادی است که با عالم حس سر و کار دارد و اگر جان، بسته‌ی این نان و زندگی صوری و مادی باشد، باید دست به دامن عنایت حق و ارشادات مردان حق که خاصیت کیمیاگری دارند، زد تا این جان، به جان خداجو تبدیل شود. مولانا می‌گوید: تبدیل کردن جان حسی به جان خداجو و دست به دامن اولیای حق زدن، نظیر شستن لباس است که برای آن باید به محله‌ی «گازران» رفت. در آیه‌ی 4 سوره «مدثر» آمده است: (وَثِیابَكَ فَطَهِّرْ)؛ و جامه‌ات را بشوی مفسران می‌گویند: شستن جامه کنابه از پاک کردن قلب و تهذیب نفس و کردار نیک است.
«روزه» کنایه از ترک دنیا و پیوند با حق است. مولانا می‌گوید: اگر نان و زندگی مادی در این رابطه خللی ایجاد کرد، به خدا و مردان حق پناه ببرد که شکسته‌بند این کارند و هر کاری انجام دهند در جهت درمان است. هم‌نشینی با انسان کامل است که مس وجودی انسان وابسته به امور این جهان را به طلای ناب مبدل می‌سازد. اگر موجودیت معنوی خود را شکستی، حق تعالی در گوش جان تو ندا دهد که بیا این موجودیت شکسته‌ات را التیام بده. خدای شکسته‌بند به خوبی می‌داند چگونه عضو شکسته را پیوند زند، زیرا آن کس که می‌بُرد به خوبی هم می‌تواند بدوزد.، اگر خانه‌ای را ویران کند، خانه‌ای آبادتر و بهتر بنا خواهد نمود و اگر حضرت باری‌تعالی سری را ببرّد، فوراً صد هزار سر به وجود می‌آورد.

زان نداری میوه‌ای مانند بید *** کآبرو بردی پی نان سپید
گر ندارد صبر زین نان جان حس *** کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
جامه‌شویی کرد خواهی ‌ای فلان *** رو مگردان از محله‌ی گازران
گرچه نان بشکست مر روزه‌ی تو را *** در شکسته‌بند پیچ و برتر آ
چون شکسته‌بند آمد دست او *** پس رفو باشد یقین اشکست او
گر تو آن را بشکنی گوید بیا *** تو درستش کن نداری دست و پا
پس شکستن حق او باشد که او *** مر شکسته گشته را داند رفو
آن که داند دوخت او داند درید *** هرچه را بفروخت نیکوتر خرید
خانه را ویران کند زیر و زبر *** پس به یک ساعت کند معمورتر
گر یکی سر را ببرّد از بدن *** صد هزاران سر بر آرد در زمن
گر نفرمودی قصاصی بر جنات *** یا نگفتی فی‌القصاص آمد حیات
خود که را زهره بدی تا او ز خود *** بر اسیر حکم حق تیغی زند
زآن که داند هر که چشمش را گشود *** کان کشنده سخره‌ی تقدیر بود
هر که را آن حکم بر سر آمدی *** بر سر فرزند هم تیغی زدی
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان *** پیش دام حکم عجز خود بدان

در سخن قبلی، مولا علی(علیه السلام) در جواب رکاب‌دار خود نگفت که راز پنهان قصاص چیست. در این چند بیت مولانا این راز را می‌گشاید: اگر خداوند به موجب آیه‌ی قصاص، قصاص جنایت‌کاران را واجب نمی‌کرد، هیچ کس جرأت نداشت که از پیش خود شمشیر بکشد و دیگری را مجازات کند. مضمون این سخن به آیه‌ی 179 سوره «بقره» اشاره دارد: (وَلَكُمْ فِی الْقِصَاصِ حَیاةٌ یا أُولِی الْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ)؛ در کیفر دادن، نجات زندگی شماست.‌ ای آگاهان، تا از کشتار و آزار یک دیگر بپرهیزید. اگر چنین دستور الهی نبود، کیست که چنان گستاخ باشد که بر اسیر حکم و فرمان حق، شمشیر زند، زیرا چشم هر کس را که حضرت حق را بگشاید و به او بصیرت بدهد، می‌فهمد که قاتل، اسیر سرپنجه‌ی تقدیر الهی بوده است. آن حکم الهی بر سر هر کس که فرود آید و محتوم گردد، او سر فرزند خود را نیز با تیغ می‌زند. حال که چنین است، برو از خدا بترس و بر بدان و تباه‌کاران کمتر طعنه بزن و خود را پیش دام حکم و تقدیر او ناتوان و عاجز ببین.

باز رو سوی علی و خونیش *** وان کرم با خونی و افزونیش
گفت دشمن را همی بینم به چشم *** روز و شب بر وی ندارم هیچ خشم
ز آن که مرگم همچو من خوش آمد است *** مرگ من در بعث چنگ اندر زد است
مرگ بی‌مرگی بود ما را حلال *** برگ بی‌برگی بود ما را نوال
ظاهرش مرگ و به باطن زندگی *** ظاهرش ابتر نهان پایندگی
در رحم زادن جنین را رفتن است *** در جهان او را ز نو بشکفتن است
چون مرا سوی اجل عشق و هواست *** نهی لاتلقوا بأیدیکم مراست
زآن که نهی از دانه‌ی شیرین بود *** تلخ را خود نهی حاجت کی شود
دانه‌ای کش تلخ باشد مغز و پوست *** تلخی و مکروهیش خود نهی اوست
دانه‌ی مردم مرا شیرین شد است *** بل هم احیاء پی من آمد است
اقتلونی یا ثقاتی لائما *** ان فی قتلی حیاتی دائما
ان فی موتی حیاتی یا فتی *** کم افارق موطنی حتی متی
فرقتی لو لم تکن فی ذاالسکون *** لم یقل انا الیه راجعون
راجع آن باشد که باز آید به شهر *** سوی وحدت آید از تفریق دهر
باز آمد کای علی زودم بکش *** تا نبینم آن دم و وقت ترش
من حلالت می‌کنم خونم بریز *** تا نبیند چشم من آن رستخیز
گفتم ار هر ذره‌ای خونی شود *** خنجر اندر کف به قصد تو رود
یک سر مو از تو نتواند برید *** چون قلم بر تو چنان خطی کشید
لیک بی‌غم شو شفیع تو منم *** خواجه‌ی روحم نه مملوک تنم
پیش من این تن ندارد قیمتی *** بی تن خویشم فتی ابن الفتی
خنجر و شمشیر شد ریحان من *** مرگ من شد بزم و نرگسدان من
آن که او تن را بدین سان پی کند *** حرص میری و خلافت کی کند
زان به ظاهر کو شد اندر جاه و حکم *** تا امیران را نماید راه و حکم
تا امیری را دهد جانی دگر *** تا دهد نخل خلافت را ثمر

در این ابیات مولانا از زبان امام علی(علیه السلام) بیان می‌کند: برای مردان حق، مرگ مصیبت نیست. او این معنا را با آیاتی از قرآن کریم ربط می‌دهد. امام علی(علیه السلام) می‌فرماید: مرگ من برای من تلخی ندارد، زیرا مرگ من با بعث و برانگیختن و تجدید حیات، در آن جهان در ارتباط است و اگر بمیرم بی‌درنگ به پیشگاه حق می‌رسم. این مرگ، مرگ بی‌مرگ است، زیرا وصال حق، زندگی جاودان و بی‌مرگ می‌دهد. مولا علی(علیه السلام) می‌فرماید: نوال ما، غذای ما و سرمایه ما این است که می‌توانیم با هیچ بسازیم و دنیا را به کل رها کنیم. اگر چه مرگ به ظاهر ابتر است و چیزی در پی ندارد و پایان همه چیز است، در باطن جاودانگی است و مقدمه‌ی زندگی پاینده و جاودان است. علامه لاهوری در ذیل بیت اخیر آورده است: «لان الموت حسر یوصل الحبیب الی الحبیب»؛ مرگ، پلی است که دوست را به دوست می‌رساند.
مولانا مرگ را به جنینی تشبیه می‌کند که از رحم مادر بیرون می‌آید، اما زندگی دیگری در دنیا آغاز می‌کند. پس مرگ، نوعی انتقال و دگرگونی محسوب می‌شود.
امام علی(علیه السلام) می‌گوید: این که در آیه‌ی 195 سوره «بقره» آمده است که: (... وَلَا تُلْقُوا بِأَیدِیكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ...)؛ و خود را با دست خود به کشتن و به هلاکت نیفکنید، مخاطب اصلی این آیه‌ی اولیاء‌الله هستند، زیرا همواره نهی‌ها در جایی است که اشتیاق انجام آن باشد؛ مثلاً می‌گویند: شراب نخور، مال یتیم را نستان و زنا نکن؛ این نهی‌ها بدین جهت است که انگیزه و شوق در انجام آن وجود دارد و چون قبیح هستند شارع می‌گوید: انجامش مصلحت نیست. اما در مواردی که انگیزه و اشتیاقی بر انجام آن وجود ندارد، مانند خوردن خاک و یا زهر مار، نهی در چنین جاهایی بی‌معناست، زیرا اشتیاقی بر خوردن و انجام دادن نیست. پس این که قرآن نهی فرمود از این که خود را به کشتن ندهید، این نهی برای کسانی است که مرگ را شیرین می‌دانند و از آن وصال حق را انتظار دارند، و گرنه برای کسی که مرگ را تلخ می‌داند، نهی کردن موردی ندارد. پس خطاب اصلی آیه‌ی به اولیاء‌الله و متقین و پرهیزکاران است که همواره جهت وصال حق، مشتاق سفر به سرای جاودان هستند؛ چنان که امام علی(علیه السلام) در خطبه‌ی همّام می‌فرماید: «و لو لا الأجل الذی کتب الله علیهم لم تستقر ارواحهم فی اجسادهم، طرفه عین ابدا»؛ و اگر نبود آن اجلی که خداوند برای پرهیزگاران در دنیا معین فرموده، هر آینه از فرط شوق و شیفتگی به پاداش و بیم عذاب، حتی به اندازه‌ی چشم بر هم زدن، جان در کالبدشان قرار نمی‌گرفت. مولا علی(علیه السلام) در ادامه می‌فرماید: من که مرگ را شیرین و دل‌پذیر می‌دانم مصداق این آیه‌ام و اگر گشته شوم مرده به حساب نمی‌آیم. مضمون این سخن به آیه‌ی 169 سوره «آل عمران» اشاره دارد: (وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ).
ای دوستان صدیق من، ملامت‌کنان مرا بکشید. همانا در قتل من زندگی جاودان خواهد بود. همانا در مرگ من، ‌ای جوانمرد، زندگی من است. تا کی باید از موطن خود دور بمانم؟ در این سکون و آرامش این جهان، اگر فُرقت حق نبود، در قرآن نمی‌آمد که: (.... إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ) کلمه‌ی «راجعون» در این آیه اشاره به آنهایی است که به شهر و وطن خود باز می‌گردند و از این عالم کثرت، باز به عالم وحدت می‌روند و این وطن یا عالم وحدت همان است که از آن به «نیستان» تعبیر شده است. حالت پراکنده‌ی کائنات در این جهان خاکی تفرق یا تفرقه است و پس از این جهان که هستی از قید زمان و مکان و رنگ و شکل آسوده می‌شود، آن چه هست، یک وحدت مطلق است.
رکابدار امام علی(علیه السلام) دوباره آمد و گفت: ‌ای علی، زودم بکش، تا لحظه‌ی ناگوار کشتن تو را نبینم. من تو را در ریختن خونم حلال می‌کنم. خونم را بریز، تا چشم من آن قیامت را نبیند و داغ شقاوت ابدی بر جبینم ننشیند. ولی امام، امام است. او شیر بیشه‌ی توحید است و قصاص قبل از جنایت نمی‌کند. امام به او می‌گوید: اگر هر ذرّه‌ای از ذرات جهان، قاتل و کُشنده‌ی تو شود، حتی یک موی از تو نمی‌تواند ببرد، زیرا قلم قضا، این جنایت را برای تو رقم زده است. اگر سرنوشت این باشد که تو مرا بکشی، من نخواهم توانست کاری از پیش ببرم، ولی اندوهگین مباش، از پروردگار برای تو آمرزش خواهم خواست و شفاعت تو را خواهم نمود، چرا که من بر روح خود تسلط دارم و بنده‌ی تن خود نیستم. جوانمردی من به قدرت روح بستگی دارد، نه به قوت تن و من بی‌تن خویش جوانمرد و جوانمرد زاده‌ام. سلاحی که جسم مرا بکشد مثل گل و سبزه برای من تماشایی است. کسی که وجود خویش را این گونه نثار می‌کند، برای حکومت و خلافت کی حرص می‌زند؟ بلکه می‌گوید: «و لا لفیتم هذه ازهد عندی من عفطه عنز»؛ «و نیک بدانید که این دنیای شما، با همه‌ی جاذبه و کشش و زیبایی‌اش، نزد من خوارتر و بی‌مقدارتر از عطسه بُز است».(3)

من نیم سگ شیر حقم حق‌پرست *** شیر حق آن است کز صورت برست
شیر نیا جوید اشکاری و برگ *** شیر مولا جوید آزادی و مرگ
چون که اندر مرگ بیند صد وجود *** همچو پروانه بسوزاند وجود
شد هوای مرگ طوق صادقان *** که جهودان را بد این دم امتحان
در نبی فرمود کای قوم یهود *** صادقان را مرگ باشد گنج و سود
هم چنان که آرزوی سود هست *** آرزوی مرگ بردن زآن به است
ای جهودان بهر ناموس کسان *** بگذرانید این تمنا بر زبان
یک جهودی این قدر زهره نداشت *** چون محمد این علم را برافراشت
گفت اگر رانید این را بر زبان *** یک یهودی خود نماند در جهان
پس یهودان مال بردند و خراج *** که مکن رسوا تو ما را ‌ای سراج
این سخن را نیست پایانی پدید *** دست با من ده چون چشمت دوست دید
گفت امیرالمؤمنین با آن جوان *** که به هنگام نبرد ‌ای پهلوان
چون خدو انداختی در روی من *** نفس جنبید و تبه شد خوی من
نیم بهر حق شد و نیمی هوا *** شرکت اندر کار حق نبود روا
تو نگاریده کف مولیستی *** آنِ حقی کرده‌ی من نیستی
نقش حق را هم به امر حق شکن *** بر زجاجه دوست سنگ دوست زن
گبر این بشنید و نروی شد پدید *** در دل او تا که زناری برید
گفت من تخم جفا می‌کاشتم *** من تو را نوعی دگر پنداشتم
تو ترازوی احدخو بوده‌ای *** بل زبانه‌ی هر ترازو بوده‌ای
تو تبار و اصل و خویشم بوده‌ای *** تو فروغ شمع کیشم بوده‌ای
من غلام آن چراغ چشم جو *** که چراغت روشنی پذرفت ازو
من غلام موج آن دریای نور *** که چنین گوهر برآرد در ظهور
عرضه کن بر من شهادت را که من *** مر تو را دیدم سرافراز زمن
قرب پنجه کس ز خویش و قوم او *** عاشقانه سوی دین کردند رو
او به تیغ حلم چندین حلق را *** واخرید از تیغ و چندین خلق را
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر *** بل ز صد لشکر طفر انگیزتر
از دریغا لقمه‌ای دو خورده شد *** جوشش فکرت از آن افسرده شد
گندمی خورشید آدم را کسوف *** جون ذنب شعشاع بدری را خسوف
اینت لطف دل که از یک مشت گل *** ماه او چون می‌شود پروین گسل
نان چون معنی بود خوردش سود بود *** چون که صورت گشت انگیزد جحود
همچو خار سبز کاشتر می‌خورد *** زان خورش صد نفع و لذت می‌برد

مولا علی(علیه السلام) می‌گوید: من شیری هستم که حق را می‌پرستم و او را عبادت می‌کنم. من شیر حقم؛ شیر حق کسی است که از عالم صورت رسته و به عالم معنا پیوسته باشد. «از صورت برست»، یعنی به این زندگی مادی دل ننهاد و خود را از آن آسوده کرد. «شیر دنیا»، یعنی کسی که جوینده منافع این جهانی باشد و به دنبال شکار و روزی دنیایی می‌رود. «شیر مولا»، یعنی شری خدا و اسدالله که مولا علی است. شیر خدا می‌خواهد از این جهان و زندگی صوری آزاد شود و به حق بپیوندد. چون شیر حق در مرگ و فنای از دنیا و تعلقات آن، وجودهای بی‌شمار می‌بیند، از این رو هم چون پروانه، وجود خود را می‌سوزاند و با شعله‌ی عشق، هوای نفسانی‌اش را می‌کُشد.
عاشقان صادق حق، آرزوی مرگ را مانند طوق بر گردن خود افکنده‌اند، اما جهودان و منکران می‌ترسند که آرزوی مرگ کنند. پروردگار به پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) می‌فرماید: (قُلْ یا أَیهَا الَّذِینَ هَادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِیاءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِینَ)؛ (4) بگو: ‌ای یهودان، اگر می‌پندارید که شما دوستان خدایید نه مردم دیگر، پس از او مرگ بخواهید، اگر راست‌گو هستید. خداوند متعال در قرآن فرموده است: ‌ای قوم یهود، مرگ برای راست‌گویان مؤمن، گنج و سود است. همان‌گونه که در دنیا، اهل دنیا آرزوی سود و نفع می‌کنند، برای صادقان آرزوی مرگ کردن به مراتب بهتر است. ‌ای جهودان، برای آن که در میان مردم حفظ آبرو کرده باشید، ارزوی مرگ را به زبان جاری کنید، اما آن گاه که حضرت رسول، تکلیف تمنّای مرگ را برای جهودان درخواست کرد، حتی یک جهود جرأت نکرد چنین آرزویی را به زبان بیاورد. مولانا می‌گوید: تمنّای مرگ برای قوم یهود، امتحان بود و نشان می‌داد که آنها به راستی ایمان ندارند، همان‌طور که در آیه‌ی 7 سوره‌ی «جمعه» آمده است: (وَلَا یتَمَنَّوْنَهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَیدِیهِمْ وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ)؛ آنان هرگز تمنّای مرگ نمی‌کنند، به دلیل اعمالی که از پیش فرستاده‌اند و خداوند ظالمان را به خوبی می‌شناسد. پس قوم یهود مال و خراج نزد رسول بردند و گفتند: ‌ای چراغ جهانیان، ما را رسوا مکن، زیرا ما اهل جان دادن نیستیم، تسلیم می‌شویم و مالیات می‌پردازیم.
مولا علی به آن پهلوان مغلوب که آب دهان بر روی مولا ریخت و مولا شمشیر را انداخت و از او پرسید که چرا مرا نکشتی و شمشیر را انداختی، در این قمست پاسخ می‌دهد: اگر تو را می‌کشتم نیمی از این عمل برای حق بود و نیمی دیگر برای هوای نفس و خودپرستی و این در حکم شریک قرار دادن برای پروردگار بود و انبازی در کار حق روا نیست، چرا که تو ساخته و پرداخته‌ی حضرت پروردگار هستی. تو را حق تعالی آفریده و مصنوع و مخلوق من نیستی. نقش حق را هم باید به فرمان حق شکست. بر شیشه‌ی دوست هم، سنگ دوست را بزن؛ یعنی انسان مصنوع دست الهی است و شیشه‌ای است که در کارگاه هستی حق ساخته شده است. از این رو باید با سنگ مشیت و اراده‌ی حق شکسته شود، نه با سنگ هوا و هوس آدمی.
آن پهلوان نامسلمان تا چنین سخنانی از مولا شنید، در دلش نوری پیدا شد و فوراً از بی‌دینی دست کشید و گفت: من کینه و دشمنی را دامن می‌زدم و در حق تو جفا کردم. گمان می‌کردم تو اهل هوا و هوس و انتقامی، اما تو ترازویی هستی که در عدالت و درستی خوی الهی داری و زبانه‌ی شاهین همه ترازوها، یا محور اصلی عدالت تویی. من نه تنها دشمن تو نیستم، احساس می‌کنم که من و تو بسیار به هم نزدیک و وابسته‌ایم و اگر من کیش و مذهبی دارم، تو روشنایی آن هستی. و تو‌ ای علی، آن حقیقتی هستی که چشم بینا می‌جوید و چراغ دلت از او روشنایی پذیرفت و من غلام و بنده‌ی موج آن دریای نوری هستم که مانند تو گوهری معنوی پدید آورده است. ‌ای علی، بر من شهادت را عرضه کن و آماده‌ام که شعار: «لا اله الا الله و محمداً رسول الله» را بگویم و مسلمان شوم. من تو را سرافراز دوران و گزیده‌ی زمان شناختم.
بردباری امام علی (علیه السلام) موجب شد که گروهی ایمان بیاورند و شمشیر، حلق آنها را نبرد. این پیروی بزرگ‌تری است و به همین دلیل، مولانا حلم را به تیغ تشبیه می‌کند و می‌گوید: شمشیر حلم و بردباری از تیغ آهنین تیزتر است، بلکه از صد لشکر هم بیشتر پیروزی به بار می‌آورد.

پی‌نوشت‌ها

1- بقره، آیه‌ی 57.
2- الاتقان فی علوم القرآن، ج2، ص 69.
3- خطبه شقشقیه.
4. جمعه، آیه 6.

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بین‌المللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول